فلسفه؛ درخت ممنوعه
وقتی از ظاهر زیبا و فریبنده فلسفه می گذریم و به دستاورد فلسفه یعنی فیلسوفان می نگریم، اوج فساد و ابتذال و انحراف این افراد بدکردار باعث شگفتی می شود. چگونه ممکن است به زعم عده ای، فلسفه عامل شناخت حقایق هستی باشد و رهروانش را چنین گمراه و نابود سازد؟
از آنجا که فلسفه به دنبال شناختن هستی است و از چیستی سخن می گوید، خدا را کنار گذاشته و سخنی از کیستی به میان نمی آورد. علمی که از درک حضور خداوند غافل شود و طرفدارانش را از خداوند دور کند، در واقع جهلی مرکب است که باعث تخریب فرد و جامعه می شود. در واقع، درخت ممنوعه ای که خداوند آدم و حوا را از آن نهی می کرد، به نوعی همین درخت فلسفه است و غفلت از خداوند و فراموشی او را به همراه دارد.
طبق نوشته کاپلستون در کتاب تاریخ فلسفه، سقراط به عنوان یکی از فیلسوفان بزرگ یونانی کسی است که اهل شراب بوده و از طرف شیطان (دمون) به او الهام می شده است!
کتاب تاریخ فلسفه، نوشته فردریک کاپلستون
کتاب تاریخ فلسفه نوشته فردریک کاپلستون (وحی شیطان به سقراط)
همچنین، پروتاگوراس یکی از فیلسوفان یونان باستان منکر خدا بود و متهم به کفر شد!
پروتاگوراس و انکار خدا
کتاب فیلسوفان بدکردار (Philosophers Behaving Badly) نوشته نایجل راجرز (Nigel Rodgers) و مل تامپسون (Mel Thompson) یکی از کتاب های ساختار شکن و بسیار مهم در تاریخ علوم انسانی جهان است.در این کتاب زندگی برخی از فلسفه دان ها یا به اصطلاح فیلسوفان غربی مطرح شده است. مطالعه زندگی فیلسوفان بزرگ انسان را به حیرت وامی دارد.
کتاب فیلسوفان بدکردار
متن زیر یادداشتی از احسان شاه قاسمی استادیار دانشکده ارتباطات دانشگاه تهران در مورد کتاب فیلسوفان بد کردار است که در ادامه می خوانید؛
کسانی که فلسفه می خوانند با انگاره جدا کردن اثر از پدیدآورنده آشنا هستند. گفته می شود که زندگی شخصی فیلسوفان هیچ ارتباطی با آثار آنان ندارد. اکنون، دو نویسنده انگلیسی به نام نایجل راجرز و مل تامپسون، با انتشار کتابی به نام فیلسوفان بدکردار این انگاره را در هم ریخته اند. راجرز و تامپسون می گویند، فلسفه هر فیلسوف، نه تنها به زندگی او مربوط می شود، بلکه واکنشی به زندگی شخصی اوست، چنانکه نیچه می گوید: «هر فلسفه بزرگ اعتراف بنیانگذار آن و مجموعهای از افشاگریهای غیر داوطلبانه از خاطرات شخصی است».
منطقی است از فیلسوفان انتظار داشته باشیم که رفتار منطقیتر و موقرتری داشته باشند که نشان دهد آنها خود تا حدی به آنچه میگویند عمل میکنند. واژه «فیلسوف» به معنای دوستدار خرد است که به معنی این است که فیلسوف باید به صورت بی غرضانه به دنبال خیر و حقیقت باشد. اما، راجرز و تامپسون با مطالعه 8 فیلسوف بزرگ و تاثیر گذار در تاریخ بشر، ژان ژاک روسو، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه، برتراند راسل، لودویگ ویتگنشتاین، مارتین هایدگر، ژان پل سارتر و میشل فوکو، نشان داده اند که زندگی فلسفی، جز در موارد خاص، نه تنها یک زندگی پرشکوه و درخشان نیست، بلکه می تواند گردابی باشد که فیلسوف و هر کسی که به او نزدیک است را در کام خود برد.
سیمون دوبوار نوشته شده که او هرگز با سارتر ازدواج نکرد و به عنوان یک فیلسوف اخلاق تن به ازدواج نداد. علاوه بر این، دوبوار همجنس باز بود و به طور خاص به دختران جوان دانشجو علاقه مند بود. وی هر از گاهی دوست های دخترش را به ژان پل سارتر پیشنهاد می کرد. یکی از تفریحات سارتر و دوبوار این بود که با هم در مورد تجربیات سکسی بسیار متنوع خود با دیگر زنان صحبت کنند. دوبوار در میان کسانی که او را از نزدیک می شناختند به عنوان زنی خودمدار، خودخواه و بسیار سوء استفاده گر شناخته می شد.
زندگی شگفت آور و کمتر گفته شده میشل فوکو و مخصوصا سال های آخرین آن بسیار آموزنده و تکان دهنده است. فوکو که همجنس باز بود علاقه زیادی به خانه های حمامی آمریکایی داشت و وقتی درگذشت، ده ها نفر را آگاهانه به بیماری ایدز مبتلا کرده بود.
زندگی برخی از فیلسوفان بدکردار طبق این کتاب چنین است:
کتاب ادعا می کند روسو زندگی بسیار پرآشوبی داشته است. سرقت، دروغ، بچههای نامشروع و سپردن آنها به پرورشگاه، رابطه با زنان شوهردار، بداخلاقی و بدخلقی، تنها برخی صفات ناپسندی است که برای روسو برشمرده شده است. روسو هرگز خودش را مقصر نمیدانست و معتقد بود مدرنیته و تمدن این خباثتها را به او تحمیل کرده است.
ژان ژاک روسو می گفت «انسان آزاد آفریده شد اما امروز در همه جای دنیا در زنجیر است» و با این فراخوان به انقلاب تبدیل به قدیس حامی انقلاب فرانسه و انقلابات رمانتیک شد. نفوذ روسو از زمان مرگش تا امروز گسترده بوده است. ژاکوبنهای تندروی مثل روبسپیر او را به دلیل نقد و طرد کردن جامعه فاسد و مفهوم اراده عمومی میستودند. روسو برای کسانی که از دیکتاتوریهای تندروی چپ یا راست خوششان میآید، یک قهرمان مسلم است. مهمتر از آن اصرار او به سلامت انسانیت پیش از فاسد شدن به وسیله تمدن است. این حرف او اثر بسیار مهمی به خصوص بر روی نگرشهای آموزش و بزرگ کردن کودکان و باورها در مورد مسوولیت فردی داشته است.
امروز، هر معلمی که به جای تلاش برای منتقل کردن دانش و افکار موجود به کودکان، آنها را آزاد میگذارد تا هرچه میخواهند بکنند و خودشان را ابراز کنند، در حال تجربه اثرات افکار روسو است. به همین ترتیب، هر مجرمی که به جای اینکه مسوولیت جرم خود را بپذیرد، میگوید تنها قربانی جامعه بوده، ناخودآگاه حرفهای روسو را تکرار میکند که میگفت هر فرد به دلیل عشق به خود بالذاته معصوم است و فقط محیط بد باعث میشود که او به سمت اعمال بد برود. روسو این اصول را در زندگی شخصی خود به خوبی به کار برد. او هرگز با خدمتکارش ترز ازدواج نکرد و او که یکی از بزرگ ترین نظریه پردازان آموزش بوده است پنج بچه نامشروع خود را به نوانخانه سپرد که هر پنج نفر آنها در شرایط سخت آنجا مردند. روسو که به آزادی جنسی فقط برای مردان معتقد بود زنان زیادی را فریفت و در آخر در حالی که مجنون شده بود مرد.
آرتور شوپنهاور که دوست داشت مثل بودا، کانت یا اسپینوزا شناخته شود هرگز ازدواج نکرد و در جوانی روابط غیرمشروعی داشت. او که دچار همه دشمن پنداری شده بود در سالهای آخر عمرش هیچکس را به حضور نمیپذیرفت و از ترس دیگران سکههایش را در شیشه دوات قایم میکرد.
آرتور شوپنهاور فیلسوفی است که به طرز شگفت آوری ویژگیهای قرن بیست و یکمی دارد. او که به خدا اعتقاد شخصی نداشت جزو اولین فیلسوفان برجسته غربی بود که سعی نمیکرد در مورد راههای رسیدن انسان به خداوند نظریه پردازی کند و اولین فیلسوف برجسته غربی بود که هندوگرایی و بودایی گرایی را تحسین میکرد. او همچنین اولین فیلسوف برجسته غربی بود که دوگانگی جسم و ذهن که در فلسفه غربی از زمان افلاتون مسلم فرض میشد را رد کرد. این ویژگیها در کنار ویژگیهای دیگر باعث شد او با صداقتی که به طرزی شگفت آوری مدرن به نظر میرسد، اهمیت سکس در زندگی انسانی را به رسمیت بشناسد.
او اعلام کرد «میل جنسی . . . نه تنها نیرومندترین میل هاست بلکه نوع آن هم از بقیه امیال به طرزی خاص قویتر است». او به همین دلیل مخالف تشریح زنده جانوران بود چرا که بر خلاف باورهای آن زمان فکر میکرد تفاوت زیادی میان انسان و حیوانات نیست. اما، این فیلسوف هندوگرا کمتر به باورهای صلح جویانه و انسانی شرقی پایبند بود. شوپنهاور در تمام عمرش با اطرافیان خود درگیر بود و دائما از همه سوء استفاده می کرد. او خواهرش را مجبور کرد از فرزند نامشروعش مراقبت کند و سکه هایش را در ته شیشه مرکب پنهان می کرد. او که علاقه زیادی داشت به عنوان کسی مثل کانت شناخته شود، در نهایت نتوانست جای کانت را بگیرد و در تنهایی درگذشت.
نیچه که دائماً بیمار بود را نمیتوان دارای روابط بیاخلاقی جنسی دانست. مهمترین مورد در زندگی او عشق به لو سالومه بود که از یک بوسه فراتر نرفت. اگر نیچه بر اثر سفلیس نمیمرد، میشد گفت که او در هنگام مرگ پسر بود. البته او یک بار به کازیما واگنر نوشته بود که او را دوست دارد. کازیما که همسر دوست او واگنر بود این یادداشت را بی پاسخ گذاشته بود.
خواندن آثار نیچه میتواند نشئه آور باشد. آن قدر نشئه آور که ممکن است سلامتی انسان را به خطر بیندازد: «وقتی تحت نفوذ ماشینها هستید، سعی نکنید فکر کنید، یا آنها را اداره و کنترل کنید». آنارشیست ها، فاشیست ها، فرویدی ها، هستیگرایان، پست مدرنیست ها، نوکافران، آرایشگران مدهای عجیب و غریب، فوتبالیست ها، فمینیست ها، زن گریزها و حتی فیلسوفان در حمام گرم زبان آوری او در محبوبترین کتابش یعنی چنین گفت زرتشت مست و سرخوش میشوند و از نوشیدن بادهای که او را هم سرخوش کرده بود، مست و تلوتلو خوران حرکت میکنند. او با هوشمندی هشدار میدهد. با اینکه نیچه با هوشمندی می گوید «مرا با چیزی که نیستم اشتباه نگیرید»!، همه او را اشتباه می گیرند. نیچه نه مردی نیرومند با افکاری استوار، که جوانی بیمار، فاقد اعتماد به نفس و مالیخولیایی بود. ضعف او باعث شد که چند ضربه عشقی بخورد و اگر از بیماری سفلیس نمی مرد بدون شک می شد ادعا کرد که او در هنگام مرگ پسر بود.
زندگیهای ویران و روابط نامناسب، چهار زن و بیشمار معشوقه، و تفکرات خاص و ضد سنتی، چیزهایی بود که برتراند راسل در پایان عمر 98 ساله اش از خود باقی گذاشت. راسل بر زنان تسلط عجیبی داشت و حتی شواهد مبهمی مبنی بر ارتباط او با عروسش وجود دارد. وقتی از راسل پرسیدند چرا بعد از مبانی ریاضیات و مبادی ریاضیات دیگر کتاب مهمی در مورد فلسفه ننوشته، پاسخ داد چون زمین زدن دخترها از فلسفه خوشتر است.
در میانه قرن بیستم برتراند راسل به عنوان یک فیلسوف برای بسیاری از مردم جهان همان جایگاهی را داشت که انشتین به عنوان دانشمند. ظاهر راسل با موهای سفید و ویژگیهای خشک اما اشرافیاش هنگامی که دود پیپ را بیرون میداد واقعا به شغلش میآمد و وقتی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی بحث میکرد، واقعا جذابیت خردمندانهای داشت. راسل وقتی دو کتاب به نام مبادی ریاضیات و مبانی ریاضیات نوشت و تحسین شد، فکر کرد باید در مورد همه چیز از جمله سکس، ازدواج، طلاق، آموزش، نگهداری از بچه ها، حکومت بر جهان و خلع سلاح بنویسد.
در جریان این تلاش ها، راسل انسان های زیادی از جمله اطرافیانش و حتی خودش را نابود کرد. در یک مسافرت دانشگاهی به آمریکای شمالی دختر دانشجوی باهوشی از او پرسید چرا فلسفه صوری را رها کرده است. میگویند راسل جواب داد «چون فهمیدم زمین زدن زنها از این کار خوشتر است». کشیشها و محافظه کارانی که به دلیل «بی اخلاقی» به او حمله میکردند از یک نظر حق داشتند. راسل به دنبال یک انقلاب اجتماعی و «اخلاقی» (یعنی جنسی) بود که از زمان مرگ او تا کنون تحقق یافته است. امروز که ما با نرخ وحشتناک طلاق زندگی میکنیم تا حدودی میراث دار برتی کثیف (یک نام خودمانی کمتر خوشایند برای او) هستیم که در زندگیاش بدون هیچ گونه شرمندگی چهار زن و بی شمار معشوقه داشته است. راسل حتی با همسر پسرش جان هم ارتباط داشت که این کار او باعث جنون جان شد.
لودویگ ویتگنشتاین که همیشه از همجنسگرایی خود شرمنده بود تلاش میکرد با خشم و ریاضت کشی از شر این حس در خود رهایی یابد. خودبزرگبینی هم مشکل مهم دیگر ویتگنشتاین بود و او هیچ نقدی را تحمل نمیکرد. او یک بار با میله آتشدان نزدیک بود که به پوپر حمله کند و بر همین اساس کتابی نوشته شده است.
بدون هیچ شکی میتوان گفت که لودویگ ویتگنشتاین یک چهره برجسته در فلسفه مدرن و احتمالا بزرگترین و تندروترین متفکر قرن بیستم بوده است. البته، او مطمئنا کسی بوده که دیگران باید با احتیاط به او نزدیک میشدهاند. هر فیلسوف بزرگی به فلسفه مسیر جدیدی میدهد: ویتگنشتاین کسی بود که دو بار این مسیر را تغییر داد و وقتی به پایان عمر کوتاهش نزدیک میشد نزدیک بود که برای سومین بار این کار را بکند. با این حال، ویتگنشتاین زندگی شخصی بسیار متلاطمی داشت. او که همجنس باز بود دائما عصبی و بدخلق بود و هنگامی که در سوئیس معلم بود بارها بچه ها را تا سر حد مرگ کتک می زد. همچنین، ویتگنشتاین تلاش می کرد تا هر کسی که مثل او فکر نمی کند را به بدترین وجهی سرکوب کند.
مارتین هایدگر گرچه به دلیل کتابهایی مثل هستی و زمان به وسیله بسیاری از پیروان یهودی تحسین میشد، اما در سال 1933 به ناگهان به سمت حزب نازی گشت و نقش مهمی در سرکوب یهودیان ایفا کرد. او در عین حال کمک کرد که معشوقههای یهودی او مثل هانا آرنت بتوانند از آلمان نازی بگریزند. او هرگز به صورت صریح هولوکاست را محکوم نکرد.
مارتین هایدگر و نوشته های زیبای او را همه می شناسند. گویی هایدگر آمده تا بشر را از عصبیت تکنولوژی برهاند و او را به بهشت موعود باز گرداند. با این حال، همراهی با نازی ها و ضدیت با یهودیان باعث شده چهره او در میان فلسفه دوستان غربی مخدوش شود. علاوه بر آن، هایدگر که به باور نازی ها وفادار بود، با زنان یهودی و مخصوصا هانا آرنت رابطه داشت و این تناقض تا همیشه بر زندگی او سیطره افکنده است.
سارتر که دارای مشکلات جسمی و شخصیتی خاصی بود، این مسائل را در زندگی شخصی خود به خوبی نشان داد. او و دوبوار با دختران نوجوان زندگیهای سه نفری تشکیل میدادند و این روابط گاهی چند ماه طول میکشید. از آنجا که آلبر کامو از سارتر خوشتیپ تر و در جلب زنان موفق تر بود، سارتر یک دهه تمام کارهای ادبی کامو را نقد و به شخصیت او حمله میکرد. در جریان این روابط دخترانی مثل بیانکا لمبلین و ناتالی سوروکین دچار مشکلات روحی شدیدی شدند. همچنین، سارتر در اوج فجایع اردوگاههای کار اجباری در شوروی، اعلام کرد که در شوروی آزادی کامل وجود دارد و همه میتوانند به راحتی از استالین انتقاد کنند.
در میان فیلسوفانی که در این کتاب در مورد آنها صحبت شده است، هیچ کدام خبیث تر از ژان پل سارتر و سیمون دوبوار نبوده اند و این جای تعجب است که این دو در میان فلسفه دوستان جزو محبوب ترین ها هستند. نفوذ و محبوبیت سارتر آنچنان زیاد بود که مرگ او در 15 آوریل 1980 مطبوعات فرانسوی را به طور کامل معطوف خود کرد: لوموند هشت صفحه را به توصیف او و آثارش اختصاص داد؛ فیگارو او را «آخرین استاد تفکر فرانسوی» خواند؛ و لوماتین اعلام کرد که «یکی از انسانهای واقعا آزاد عصر ما درگذشت». اعتبار بین المللی او باعث شد که هم واشنگتن پست و هم نیویورک تایمز عکس او را در صفحه اول خود بیاورند و بسیاری از مردم در نقاط مختلف جهان به او ادای احترام کردند.
رئیس جمهور فرانسه ژیسکار دستن به بیمارستان رفت و یک ساعت به تنهایی در کنار تابوت او به شب زنده داری نشست. بیش از 50 هزار نفر برای تشییع جنازه او به خیابانهای پاریس آمدند و خیابانها آنچنان پر شد که حرکت به سمت گورستان مونپارناس به سختی صورت میگرفت. خطاهای سارتر در واقع تبدیل به تجسم فرهنگ و زندگی فرانسوی شده بود. سارتر و دوبوار چند دهه زندگی تاریک داشتند و در این چند دهه هر کس که به آنها نزدیک شد را به خاک سیاه نشاندند. دوبوار که همجنس باز بود دختران نوجوان را می فریفت و آنها را وارد یک رابطه سه نفری به سارتر می کرد. در حالی که جهان در آتش جنگ جهانی دوم می سوخت، سارتر و دوبوار دختران زیادی مثل بیانکا لمبلین، ناتالی سوروکین، اولگا کساکیویکز، وندا کساکیویکز را می فریفتند.
همه این دختران بعدها در مورد شرح مظالمی که در این روابط بر آنها رفته بود کتاب نوشتند. به دلیل این اقدامات، والدین دانش آموزان از دوبوار شکایت کردند و پرونده تدریس او به دلیل تجاوز به دختران زیر سن قانونی برای همیشه در فرانسه تعلیق شد. دوبوار علاوه بر سارتر با مردان دیگری هم ارتباط داشت و در فرصت های مناسب آنها را سرکیسه می کرد. در یکی از برجسته ترین موارد، دوبوار برای سال ها نلسون آلگرن آمریکایی را سرکیسه می کرد و با خرج آلگرن دو نفری دور دنیا سفر می کردند.
هنگامی که رابطه این دو به پایان رسید، دوبوار شرح روابطشان را در کتاب ماندارین ها آورد و انتشار این کتاب در کشور آمریکا که کشوری مذهبی بود به شدت به آلگرن آسیب زد. سارتر در همین زمان ها به کمونیسم علاقه مند شد. او در سال 1954 و در اوج بردگی 20 میلیون نفر در اردوگاه های کار اجباری استالین، پس از سفر به شوروی اعلام کرد که در حکومت کمونیستی همه برای انتقاد از استالین آزادی کامل دارند. او همچنین بر سر دخترها با آلبر کامو درگیر می شد و وقتی متوجه شد که کامو از خیلی خوشتیپ تر و در جلب دختران موفق تر است برای ده سال علیه او نقد ادبی و سیاسی منتشر می کرد!
میشل فوکو که همجنسگرا بود با دوست پسرهایش روابط سادومازوخیستی برقرار میکرد و همین رفتارها باعث رنجش و فرار آنها میشد. دانیل دفر که بیش از دیگر پسرها با او ماند بر او تأثیر زیادی گذاشت. فوکو در حمام خانههای سانفرانسیسکو از سکس همزمان با چند مرد لذت میبرد و بعد از مرگش گروههای همجنسگرا او را متهم کردند که به رغم اطلاعش از داشتن بیماری ایدز، دهها نفر را به این بیماری مبتلا کرده است.
فوکو یکی دیگر از فیلسوفانی است که شرح زندگی او را نه باید عجیب، که تکان دهنده خواند. فوکو که همجنس باز بود در نهایت بر اثر ایدز مرد و پیش از مرگ ده ها نفر را به ایدز مبتلا کرده بود. او همچنین از صحنههایی که همه در آن لباس چرمی میپوشیدند لذت میبرد و از شوق سکس بی رودربایستی و مواد مخدر سر از پا نمیشناخت. او اصطلاح «غیرجنسی کردن لذت» را ارائه داد و به امکان برانگیخته شدن جنسی و کسب لذت فیزیکی از طریق استفاده از کل بدن و نه فقط اندامهای جنسی فکر میکرد.
او که از نگرانی در مورد آشکار شدن هویت واقعیاش رها شده بود، به این فکر میکرد که چطور میشود در سطح فیزیکی به یک نفر لذت داد و از او لذت مستقیم و غیر شخصی برد. او میگفت که وقتی ال اس دی مصرف کرده بود و از بالا بر فراز دره مرگ در کالیفرنیا پرواز میکرد تجربهای به غایت عالی کسب کرده بود. در واقع، فوکو آنچنان از اثر توهم آور مواد مخدر خوشش آمده بود که گفت «تنها چیزی که میتوانند لذتش را با این کار مقایسه کنم، سکس با یک مرد غریبه است». آدم اصلا انتظار ندارد چنین حرفی را از دهان یک استاد کولژ دوفرانس بشنود! برای سال ها جامعه شناسان فوکو را تحسین می کردند که دو سال برای تدریس به شمال آفریقا رفته است. حالا، در این کتاب معلوم می شود معشوق او دانیل دفر برای سربازی به آنجا فرستاده شده بود و فوکو نه برای خدمت به انقلابیون مسلمان، که به دنبال دانیل دفر به آنجا رفته بوده است.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی